- دون خوان چه میخواهی بگوئی ؟ - می خواهم بگویم که آنچه در برابر خود داریم متجاوزی ساده نیست . خیلی باهوش و سازمان یافته است . از سیستمی روش دار استفاده می کند تا ما را به درد نخور سازد . بشر که مقدر شده است موجودی جادوی باشد ، دیگر جادویی نیست . او تکه ای گوشت است . برای آدمها دیگر رویایی بجز رویای حیوانی نمانده است که پرورش می یابد تا تکه گوشتی شود : بی مزه ، عادی و مزخرف. کلمات دون خوان در من واکنش جسمانی عجیبی ایجاد کرد که با حالت تهوع مقایسه شدنی بود . گوئی دوباره داشت حالم بشدت بد میشد ، اما حال تهوع از اعماق وجودم ، از مغز استخوانم میآمد . بی اختیار متشنج شدم . دون خوان بشدت شانه هایم را تکان داد . حس کردم که گردنم بر اثر نیروی چنگ او به طرف جلو و عقب تکان می خورد . این تدبیر او فورا مرا آرام کرد . تسلط بیشتری بر خود یافتم . دون خوان گفت : - این متجاوز که البته موجودی غیرآلی است ، مثل دیگر موجودات غیرآلی به طور کامل برای ما مرئی نیست . فکر می کنم وقتی بچه ایم آن را می بینیم و به این نتیجه می رسیم که آنقدر وحشتناک است که دیگر نمی خواهیم به آن فکر کنیم . البته کودکان می توانند مصرانه بر این ریخت تمرکز کنند، ولی اطرافیان اجازه چنین کاری را نمی دهند . تنها راهی که برای بشر مانده ، انضباط است . انضباط تنها عامل بازدارنده است ، ولی منظورم از انضباط امور روزمره سخت و شدید نیست . منظورم این نیست که هر روز صبح سر ساعت پنج و نیم بیدار شوی و آنقدر آب سرد روی خودت بریزی که کبود نیل شوی . ساحران انضباط را قابلیت مواجهه با مسائل حساب نشده ، در کمال آرامش ، می دانند که در شمار انتظارات ما نیست .برای آنان انضباط هنر است : هنر مواجهه با بی کرانگی است ، بی آنکه خود را ببازیم ، نه برای اینکه آنها قوی و جان سخت هستند، بلکه چون سرشار از ترس آمیخته با احترامند. - از چه نظر انضباط ساحران عامل بازدارنده است . دون خوان درحالی که چهره ام را طوری بررسی میکرد که گویی دنبال نشانه ناباوری می گشت، گفت: - ساحران می گویند که انضباط روکش تابنده آگاهی را برای پروازگر بد مزه می کند . نتیجه این است که متجاوزان گیج می شوند. روکش تابنده آگاهی که خوراکی نباشد ، جزو شناخت آنان نیست . گمان می کنم پس از آنکه گیج شود چاره دیگری برایش نمی ماند ، جز اینکه از کار شنیع خود صرف نظر کند .اگر متجاوز برای مدتی روکش تابنده آگاهی ما را نخورد ، روکش رشد میکند. برای آنکه این مطلب را کاملا ساده کنم ، می توانم بگویم که ساحران به وسیله انضباط شان متجاوزان را بقدر کفایت دور نگاه داشتند تا روکش تابنده آگاهی آنها از حد انگشتان پا بالاتر رود و به اندازه طبیعی خود بازگردد. ساحران مکزیک کهن می گفتند روکش تابنده آگاهی همچون درخت است . اگر هرس نشود ، به اندازه و حجم طبیعی خود می رسد. وقتی آگاهی به بالاتر از انگشتان پا برسد ، مانورهای عظیم ادراک بدیهی است .حقه بزرگ ساحران دوران قدیم در این بود که ذهن پروازگر را با انضباط خویش دچار دردسر کنند . آنان دریافتند که اگر با سکوت درونی ذهن پروازگر را به ستوه آورند ،انتصاب بیگانه از بین می رود و به هر یک از کارورزانی که این تمهید را به کار می برد ،این اطمینان را می دهد که ذهن خاستگاهی بیگانه دارد. به تو اطمینان می دهم که پروازگر باز میگردد، ولی مثل گذشته قوی نیست و روندی آغاز میشود که به صورت امور روزمره درمی آید و ذهن پروازگر می گریزد تا برای روزی که همیشه از بین برود ، براستی روزی اندوهناک ! روزی است که باید به وسایل خود اعتماد کنی که تقریبا هیچ است . هیچ کسی نیست که به تو بگوید چه کنی . دیگر ذهنی که خاستگاه بیگانه دارد نیست که به تو مزخرفاتی را دیکته کند که به آن عادت داشته ای ، معلم من ، ناوال خولیان به تمام کارآموزانش  تذکر می داد که این روز سخت ترین روز در زندگی ساحر است ، زیرا ذهن واقعی که به ما تعلق درد ، حاصل جمع تمام تجربیات ما پس از عمری فرمانروایی بیگانه ، محتاط ، ناامن و ناپایدار شده است . شخصا می خواهم بگویم که مبارزه واقعی ساحر در این لحظه شروع می شود . چیزهای دیگر فقط آمادگی برای این لحظه است . واقعا هیجان زده شدم . میخواستم بیشتر بدانم و با وجود این احساس عجیبی در وجودم جیغ و داد راه می انداخت که متوقف شوم . احساس تلویحاً به نتایج شوم و مجازات اشاره داشت، به چیزی همچون غضب پروردگار که به دلیل ور رفتن با چیزی که پروردگار بر آنها پوششی کشیده است ، بر من نازل می شود . نهایت کوششم را کردم تا کنجکاویم غالب آید. سرانجام صدای خودم را شنیدم که می گفتم: - منظور، منظور، منظورت از به ستوه آوردن ذهن پروازگر چیست ؟ - انضباط ، ذهن بیگانه را بیش از حد به ستوه می آورد . بنا براین ساحران به وسیله انضباط شان بر انتصاب بیگانه غلبه کردند . - مجذوب حرفهایش شده بودم . یقین داشتم که یا دون خوان مطمئنا دیوانه است یا آنکه چیزی را به من میگوید که چنان هولناک است که تنم یخ می کند . به هر حال متوجه شدم که بسرعت انرژیم را به دست آوردم تا آنچه را او گفته بود، انکار کنم . پس از لحظه ای ترس چنان زدم زیر خنده که گویی دون خوان لطیفه ای را برایم تعریف کرده بود. حتی صدای خودم را شنیدم که گفتم: - دون خوان ، دون خوان ، تو اصلاح ناپذیری . به نظر می رسید هر چیزی را که تجربه می کنم ، می فهمد . سرش را تکان داد و چشمانش را با حرکت نومیدانه کاذبی به آسمان دوخت و گفت : - من اصلاح ناپذیرم که به ذهن پروازگر که تو در خودت داری ضربه دیگری وارد می آورم . من یکی از خارق العاده ترین اسرار ساحران را بر تو فاش خواهم ساخت . من یافته ای را برایت شرح خواهم داد که هزاران سال وقت ساحران را گرفت تا آن را تایید کردند استحکام بخشیدند. مرا نگریست و با بد جنسی لبخند زد. آنگاه گفت : - ذهن پروازگر برای همیشه می گریزد اگر ساحری موفق شود نیروی نوسانی را بگیرد که ما را به عنوان توده میدانهای انرژی با یکدیگر نگاه می دارد . اگر ساحری فشار را بقدر کفایت تحمل کند ، ذهن پروازگر مغلوب می شود و می گریزد و این دقیقا همان کاری است که تو باید بکنی . انرژیی را نگاه دار که تو را به یکدیگر می پیوندد . باور نکردنی ترین واکنشی را داشتم که می شود تصور کرد . واقعاً چیزی در من طوری تکان خورد که گویی ضربه ای به او وارد آمده بود . ترسی توجیه ناپذیر سراپای وجودم را فرا گرفت که من فورا آن را به ‌زمینه مذهبی ام نسبت دادم . دون خوان گفت : - تو از غضب پروردگار می ترسی ، نمی ترسی ؟ به تو اطمینان می دهم که ترس مال تو نیست . ترس پروازگر است ، زیرا می داند که دقیقا همان کاری را میکنی که به تو می گویم . کلماتش اصلا مرا آرام نکرد . حالم بدتر شد. در حقیقت بی اختیار دچار تشنج شدم و به بهیچوجه نمی توانستم کاری کنم . دون خوان به آرامی گفت : -  نگران نباش . می دانم که این حمله ها بسرعت از بین میرود. به هر حال ذهن پروازگر هیچ تمرکزی ندارد . پس از لحظه ای ، همان طور که دون خوان پیش بینی کرده بود ، همه چیز پایان یافت . حسن تعبیر است اگر دوباره بگویم که گیج بودم ، ولی این نخستین بار در تمام زندگیم ، چه تنها و چه با دون خوان بود، که حال و روزم را نمی فهمیدم . می خواستم از روی صندلی بلند شوم و قدم بزنم ، ولی به طور مرگباری می ترسیدم . سرشار از توضیحات منطقی و همزمان نیز سرشار از ترسی کودکانه بودم . عرق سردی بر سراسر بدنم نشست و من شروع کردم به اینکه نفس عمیق بکشم . به طریقی وحشتناکترین صحنه را برای خودم پدید آورده بودم . سایه های تیره ناپایداری دور و بر من ، به هر طرفی که می گشتم ، می جهید. چشمانم را بستم و سرم را روی دسته صندلی راحتی گذاشتم و گفتم : - دون خوان ، نمی دانم چه کنم . امشب واقعا موفق شدی دخلم را بیاوری . - کشمکشی درونی تو را از هم می درد . در اعماق وجودت می دانی که قادر نیستی توافقی را رد کنی که بخش حیاتی تو ، روکش تابنده آگاهی ، به عنوان منبع تغذیه ای درک ناپذیر طبیعتا برای موجودات درک ناپذیری سرو می کند و بخش دیگر تو می خواهد با تمام قدرت در برابر این وضع مقاومت ورزد . انقلاب ساحران این است که آنها امتناع می کنند از اینکه توافقی را محترم شمرند که در آن شرکت نداشته اند . هرگز کسی از من نپرسید که آیا موافق هستم که نوع دیگری از آگاهی مرا بخورد . والدینم مرا به این دنیا آوردند تا مثل خود آنها غذاشوم و این پایان داستان است . دون خوان از روی صندلیش برخاست و به دست و پاهایش کش و قوسی داد . آنگاه گفت: - ساعت هاست که اینجا نشسته ایم . وقتش است که به داخل خانه رویم . می خواهم غذا بخورم . تو هم با من غذا می خوری ؟ نپذیرفتم . دلم آشوب بود . او گفت : - فکر میکنم بهتر است بروی و بخوابی . این حمله برق آسا تو را از پای درآورده است . نیازی به گفتن نبود . توی تختم افتادم و مثل مرده ای خوابیدم . در خانه ام تصور پروازگر ، در طی زمان ، یکی از دلمشغولیهای اصلی زندگیم بود . به حدی رسیدم که حس کردم مطلقا حق با دون خوان است . هر قدر هم کوشیدم نتوانستم به منطق او بی اعتنا بمانم . هر قدر بیشتر در این باره فکر میکردم و هرقدر با دیگران بیشتر حرف می زدم و خودم و همنوعانم را مشاهده میکردم بیشتر متفاعد می شدم که چیزی ما را برای هرگونه فعالیت یا عمل متقابل و یا هر گونه فکری ناتوان می سازد که نقطه تمرکز آن ، نفس نیست . نگرانی من و نیز نگرانی هر کسی که می شناختم یا با او صحبت کردم ، نفس بود . از آن رو که نمی توانستم هیچگونه توضیحی برای این تجانس عمومی بیابم یقین کردم که خط فکری دون خوان مناسبترین راه روشن ساختن این پدیده است . تا جایی که می توانستم خود را غرق در خواندن افسانه ها و اسطوره ها کردم . هنگام خواندن چیزی را حس کردم که هرگز قبلا احساس نکرده بودم : هر یک ازکتابهایی که می خواندم تفسیری از اسطوره ها و افسانه ها بود . در هر یک از آن کتابها ذهن متجانسی محسوس بود . سبکها متفاوت بود، ولی انگیزه ای که در پس کلمات بود،همان بود :حتی در مضامینی تجریدی همچون اسطوره ها و افسانه ها همواره نویسندگان ترتیبی داده بودند که اظهاراتی در باره خودشان بکنند. انگیزه متجانس در پس هر یک از این کتابها مضمون اعلام شده کتاب  نبود ، در عوض ، خدمت به خود ، خدمت به نفس بود . فبلا هرگز این امر را درک نکرده بودم . واکنشم را به نفوذ دون خوان نسبت دادم . پرسش اجتناب ناپذیری که از خودم می کردم ، این بود :او مرا تحت تاثیر قرار داده است که این طور ببینم یا واقعا ذهن بیگانه ای است که هر چه را انجام می دهیم به ما دیکته می کند ؟ اجبارا پذیرفتم و دوباره تکذیب کردم و دیوانه وار از تکذیب به تایید و به تکذیب رفتم . چیزی در وجودم می دانست منظور دون خوان هر چه بود، واقعیتی انرژتیکی بود ، ولی چیز دیگری در وجودم با همین اهمیت می دانست که تمام اینها مزخرف است . نتیجه نهایی کشمکش درونیم حس دلواپسی و دلهره بود . این احساس که چیزی بغایت خطرناک به طرفم روی می آورد. بررسیهای مردمشناختی گسترده ای در خصوص پروازگران در فرهنگهای دیگر انجام دادم، امانتوانستم هیچ ارجاعی درباره آنها بیابم . به نظر رسید - دون خوان تنها منبع اطلاعات درباره این موضوع است . دفعه بعد که او را دیدم فورا شروع به صحبت در باره پروازگران کردم : - نهایت کوششم را کردم که در خصوص این موضوع منطقی باشم ، ولی نتوانستم . لحظاتی هست که کاملا با تو در باره متجاوزان موافقت دارم . دون خوان تبسم کنان گفت : - توجهت را بر سایه های ناپایداری متمرکز کن که واقعا می بینی . به دون خوان گفتم که این سایه های ناپایدار یقینا به معنای پایان زندگی منطقی من خواهد بود. آنها را در همه جا می بینم . ازوقتی خانه او را ترک کرده ام ، قادر نبوده ام در تاریکی بخوابم و در نور خوابیدن اصلا ناراحتم نمی کند. به هر حال به محض آنکه چراغ را خاموش میکنم ،همه چیز در دور و برم می پرد . هرگز پیکر کاملی یا شکلی نمی بینم . تنها چیزی که می بینم سایه های سیاه ناپایدار است . دون خوان گفت: - ذهن پروازگر هنوز تو را ترک نکرده است . بشدت لطمه دیده است . نهایت کوشش را می کند که روابطش را با تو از نو برقرار کند، ولی چیزی در تو برای همیشه از آن جدا شده است . پروازگر این را می داند . خطر واقعی این است که ذهن پروازگر ممکن است به این طریق برنده شود که از تضاد بین آنچه او می گوید و من میگویم سود جوید و تو را خسته و مجبور به تسلیم کند . می بینی که ذهن پروازگر رقیبی ندارد . وقتی پیشنهاد می دهد ، خود با پیشنهاد خویش موافقت می کند و تو را وامی دارد که باور کنی کار باارزشی انجام داده ای . ذهن پروازگر به تو خواهد گفت که آنچه خوان ماتوس به تو می گوید ، چرت و پرت ناب است و آنگاه همان ذهن با همین حرفهایش موافقت خواهد کرد و تو خواهی گفت بله ، البته ، مزخرف است . این همان راهی است که او بر ما غلبه میکند. پروازگران بخش اساسی جهانند . باید آن را همان طورپذیرفت که واقعا هستند : هولناک ،‌مخوف . آنها وسایلی هستند که جهان توسط آن ما را در بوته آزمایش قرار میدهد. او گویی که از حضور من خبر ندارد ، ادامه داد: - ما کاوشهای انرژتیکی هستیم که جهان پدید آورده است و این امر به این علت است که ما مالکان انرژیی هستیم که آگاهیی دارد که جهان بدان وسیله از خویشتن خویش آگاه می شود . پروازگران مبارزه طلبان سرسختی هستند . نمی توانند در عوض چیز دیگری پذیرفته شوند . اگر ما در انجام دادن این کار موفق شویم ، جهان به ما اجازه می دهد که ادامه دهیم . دلم می خواست دون خوان بیشتر حرف بزند ، ولی او فقط گفت: - حمله برق آسا بار آخری که در اینجا بودی ، پایان یافت . فقط همینهاست که می توانی در باره پروازگر بگویی . حالا وقت شگردی از نوع دیگر است . آن شب نتوانستم بخوابم . در ساعات اول صبح به خواب سبکی فرورفتم . تا آنکه دون خوان مرا از تختم بیرون کشید و برای پیاده روی به کوهستان برد . پیکربندی سرزمین در جایی که او می زیست بسی متفاوت از صحرای سونورا بود ، ولی به من گفت که در مقایسه افراط نکنم . زیرا وقتی نیم کیلومتری راه برویم ، هر جایی در دنیا مثل دیگری است . او گفت : تماشای جاهای دیدنی مال مردمی است که در اتومبیل هستند . آنها با سرعت زیاد و بدون هیچ تلاشی از جانب خود می روند. تماشای جاهای دیدنی برای کسی که پیاده می رود ، نیست . برای مثال وفتی که اتومبیل می رانی ممکن است کوه عظیمی را ببینی که منظره اش با زیبایی آن تو را مجذوب کند . منظره همان کوه وقتی که به آن می نگری در حالی که پیاده می روی تو را به همان نحو مجذوب خود نمی کند ،‌این کار را به طرز دیگری می کند، بویژه وقتی که باید از آن بالا و یا دور آن بروی . آن روز صبح هوا خیلی داغ بود . ما در بستر خشک رودی راه می رفتیم . چیزی که این دره و صحرای سونورا مشترکا داشتند ، ‌میلیونها حشره آنها بود . پشه ها و مگسها در اطرافم مثل هواپیماهای بمب افکنی بودند که سوراخ بینی ، چشمها و گوشهایم را هدف می گرفتند . دون خوان به من گفت که به وزوز آنها توجه نکنم . با لحنی جدی گفت : - سعی نکن با دستهایت آنها را دور کنی . قصد کن که دور شوند . مانعی از انرژی به دور خودت ایجاد کن . ساکت باش و مانع از سکوت تو ساخته خواهد شد . هیچ کس نمی داند این امر چطور روی می دهد . این یکی از چیزهایی است که ساحران کهن واقعیتهای انرژتیکی می نامیدند . گفتگوی درونیت را خاموش کن . کار دیگری لازم نیست .